ببخش که برگ هایت را لگدکردم .
ببخش که مرگت را می بینماما کاری از عهده ام بر نمی آید .
ببخش که چوب های خشکت رادر آتش ;سوزاندم تا گرم شوم.
خاطرات زیادی با هم داشتیمببخش ببخش که تو را رها می کنم
و به سراغ زمستان می روم...
من رفیق نیمه راه نیستماین تقدیر توست که، می میری!
و اما پاییز به من می گوید:
خداحافظ انسان، من نمی میرمدر این دنیا
من همیشه بوده ام و خواهمبود.
تو مرا ببخش که; یک باردیگر رفتم و با رفتنم;
یک پاییز دیگر از عمرت را با خود بردم.
من رفیق بدی نیستم این تقدیرتوست.